Skip to main content

Featured Post

My cookbook: "Tehran to New York"

On the Norouz day of 2020 spring, I finally published my book. The manuscript is titled: "Tehran to New York: A culinary bridge between Persian and Western cultures" and aims at presenting a unique blend of classic and contemporary Persian recipes, as well as samples of Western-style cuisine, offered in a Persian context. It is important to build bridges between cultures, and not walls. This book aims at constructing a bridge between the Persian and Western cultures. The book may be ordered here: https://www.amazon.com/Tehran-New-York-culinary-cultures-ebook/dp/B0861H47GS/ref=sr_1_1?dchild=1&keywords=tehran+to+new+york&qid=1584810930&sr=8-1  

پرواز شماره چهارصد و هفتاد و یک - قسمت اول

دو سه هفته اول دی ماه نود و هشت از جنس هفته های روزمره، آن هفته هایی که بدون خلق خاطره، پیوسته و آهسته در گذرگاه زندگی جاری هستند، نبودند. اکثر خاطرات، به واسطه روزمرگی زندگی، بلافاصله پس از تولید در سلول های حافظه کوتاه مدت مغز ذخیره و به مرور هم فراموش می شوند؛ برخی دیگر بسان کتیبه های منقوش بر الواح سنگی تا ابد در اذهان منقوش و تا آخر عمر هم چون قاب عکسی در تاریکخانه اذهان موجود و قابل دسترسی عند المطالبه هستند. وقایع هفته آخر سفر یک ماهه نگارنده به زادگاهش اصفهان در دی ماه نود و هشت قطعا از جنس آن خاطرات تا ابد منقوش در ذهن وی هستند. نوشته پیش رو  پرده خاطرات سفر برگشت با پرواز شماره چهارصد و هفتاد و یک هواپیمایی قطری از اصفهان به دوحه بر می دارد . بعضی وقتها بزرگترین خدمت به آیندگان واقعه نگاری در راستای  تلاش برای زنده ماندن یاد از دست رفتگان است. لذا بنده بر خلاف رویه معمول این پست غیر آشپزی را اینجا منتشر می کنم.
ساعت چهار صبح ایستاده بر پلکان هواپیما، صف فشرده مسافران، تنها پنهاگاه در برابر باد خشک و سرد زمستانی بیابان های اطراف اصفهان است که چون عفریت مرگ صورتم را چنگ می زند. سرم را به عقب بر می چرخانم و نگاه عاشقانه ای به آسفالت باند می کنم. آیا این آخرین باری بود که قدم روی زمین گذاشتم. امیدی در دل نوید می دهد که باز قدم بر روی زمین خواهی گذاشت و دل قوی دار خواجه. افکار مشوشم، بر خلاف فرامین نوید قبلی، پر از تکرار این دو مصرع از آن غزل معروف خواجه است. "کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها؟". "مَتی ما تَلقَ مَن تهوی دَعِ الدُّنیا وَ أَهمِلها".... در حین صعود تدریجی به کابین هواپیما گفتگوی دو مرد جلویی توجه من را به خود جلب می کند. نفر اول، جوانی عینکی، با موی کم پشت، قامتی متوسط لکن قلمبه، مجهز به یک فروند شلوار لی با فاق خیلی بلند با کمربند بسته شده در مکانی بالاتر از حد معمول و لهجه غلیظ اصفهانی، در حال تشریح ارزش های ازدواج مرد ایرانی با خانم های غیر ایرانی است. نفر دوم، جوانکی دیلاق با دماغی بسیار درشت تر از حد معمول، گونه های فرو رفته و با نگاهی نافذ که نشان از هوش بالا دارد، در حال مخالفت سلحشورانه با نفر اول و تاکید بر ارزش های تناسب فرهنگی و زبانی بین زوجین است. اولی زن های ایرانی را به بند کیف دوستی و دومی زن های غربی را به آلت پرستی (با عرض پوزش! ولی وقایع را باید نقل کرد.) و هوس رانی متهم می کند.
در کشاکش مناظره داغ "کیف یا آلت"، حواس من دگربار معطوف به وقایع هفته گذشته و ضمیر بنده ناخودآگاه در حال سیر در چهارشنبه سیاه هفته پیش است. چهارشنبه ای که ملت از یک سو در شوک سقوط سقوط هواپیمایی مسافربری اکراینی و از دگر سوی منتظر نگران حمله تلافی جویانه ایالات متحده به پنجاه و دو هدف در خاک ایران بود. چون وعده داده شده بود که بعضی از اهداف فوق الذکر اماکن تاریخی و فرهنگی خواهند بود، دامان اصفهان زیبا هم به نظر از گزند حادثه در امان نبود. طبق معمول صندلی من در پلاک های نامرغوب هواپیما، در حوالی آبریزگاه، روی بال، یا ردیف آخر واقع شده است. با خود عهد می بندم که اگر از این پرواز جان سالم به در بردم، بیست و چهار ساعت قبل از هر پرواز پیش رو، بلیط خویش را آنلاین چک و صندلی مرغوب و در خوری را انتخاب کنم. در دل دعا و بر لب خدا خدا می کنم که هیچ یک از طرفین درگیر مناظره "کیف یا آلت" همسایه بنده در این پرواز نباشند. اگر قرار به سرنگونی با موشک خودی است ترجیح بنده در این خواهد بود که لحظات آخر را با عناصر مطلوب تری سر کرده باشم. لذا شماره صندلی خود را از روی کارت خود خوانده و با شمارش صندلی های پیش رو  از ردیف فعلی، ردیف خود را پیدا می کنم. شوربختانه کسی هنوز در آن ردیف مستقر نیست و این احتمال می رود که این هر دو این عنصر نامطلوب در اطراف بنده مستقر  شده و حقیر تا آخرین لحظه عمر محکوم به گوش جان سپاری به  مناظره "کیف یا آلت" باشد. نفسم در سینه مبحوس است که طرف دیلاق مناقشه از ردیف هدف عبور می کند، نفر دوم ولی با گردش به چپی محسوس وارد ردیف بنده می شود.   
برای کور کردن چشم فتنه و رهایی از ترکش های مبحث حساس "کیف یا آلت" استراتژی قتل گربه خدابیامرز دم حجله را بر خواهم گزید! هدفون را از بدو ورود تا  بیخ در گوش فرو خواهم نمود و امکان هرگونه معاشرت با نفرات بغلی را در نطفه خفه خواهم نمود. البته موزیکی در کار نیست و حرکت از جنس حرکات ایذایی خواهد بود. اگر بحرینی ها برای تمارض در حین فوتبال خود را به زمین زده و غش می کنند، بنده تا لحظه سرنگونی طیاره اقدام به تمازک (موزیک در باب تفاعل) خواهم نمود. صندلی بنده در کنار راهرو است و گویا صندلی آن دوست عزیز در ردیف وسط .در حین عملیات ایذایی قتل گربه به مدد به تمازک، نگاهی دزدانه به کارت پرواز همسایه انداخته و تلاشی برای خواندن اسم وی می کنم. اسم او ر. سرجوقیان است. سرجوقیان؟ حتما اشتباهی در کار است و ممکن است که بنده سلجوقیان به انگلیسی نوشته شده رو به اشتباه خوانده باشم. نگاهی دزدکی دوباره اصالت جناب سرجوقیان را تأیید می کند. پس از خنده ای کوتاه در دل، دوباره افکار من را به چهارشنبه پیش می برد. به واسطه اضطراب، تصمیم گرفته بودم از محل کار ابوی تا منزل خواهرم را پیاده روی کنم. در مسیر افکارم من را به زمان کودکی واقع شده با جنگ با عراق و دوره جنگ های شهری می برد. یاد خانه اول مان در کوی دانشگاه اصفهان می افتم. کوی دانشگاه اصفهان به دلیل واقع شدن بر دامنه های کوه صفه اصفهان دارای ارتفاعی بیشتر از مرکز شهر بود و لذا خانه ما اشراف کاملی بر شهر اصفهان داشت. به یاد می آورم که در حین بمباران ها، به وضوح دود حاصل از انفجار را از تراس جلوی خانه می دیدیم. معدود ملت هایی در تاریخ مدرن دو جنگ در یک نسل را تجربه کرده اند (آلمانی های نگون بخت مابین دهه بیست تا چهل میلادی و عراقی های شور بخت هم عصر ما که سه جنگ را متحمل شدند)؛ گویا ما هم در حال ورود به این کلوپ منحوس می باشیم. به خانه خواهرم می رسم و بی درنگ بی بی سی رو هوا می کنم. از طرفی خاله و عمه هم به دلیل دلشوره و تنهایی خود رو به محل می رسانند. همه منتظر سخنان ترامپ هستیم. سخنرانی انجام می شود و نفس راحتی موقتی می کشیم. گویا قصدی بر جنگ نیست...
غریق در بن افکار خویش، با سیخونکی از ناحیه نفر بغلی به دنیای واقعی کابین هواپیما بر می گردم. گویا همسایه از تیره افراد با عزم راسخ به برقرای ارتباط با غریبه ها در وسایل نقلیه عمومی است. بهانه شروع مکالمه هم واقع شدن دم کمربند نامبرده زیر نشمینگاه بنده است. چه قدر غیر حرفه ای قصد بر قتل گربه دم حجله را  داشتم. و مکالمه آغاز می شود....همسایه دارای دکترای کامپیوتر، شاغل در شیکاگو، سیتیزن آمریکا و به تازگی مزدوج با یک دختر آمریکایی به نام کارولینا است. سال ها زندگی در آمریکا ذره ای از غلظت لهجه اصفهانی نکاسته... نشمینگاه آقای دکتر عزیز به وضوح از بحث قبلی پلکان هواپیما دچار سوختگی است. مدام سر به عقب برمی گراند و صندلی دیلاق مورد مناقشه که سه ردیف عقب تر است رو دید می زند و زیر لب وی را بی شعور خطاب کرده، نظر من رو هم جویا شده، و تلویحا خواهان گذاشتن مهر تایید بنده بر بیشعوری وی است. نظر بنده روشن است. به او می گویم شاید همسر آن طرف مناقشه ایرانی بوده. محتملا هر دو بی غرض به هم توهین کرده و بحث را شخصی کرده اید. بر طبق تجارب بنده، قطعا بشریت حاوی زن های ایرانی بی توجه به پول و زن های آمریکایی پول دوست است و تقسیم آدم ها به طیف های سیاه و سفید بر اساس یک فاکتور خاص بی فایده و سطحی نگرانه است. گفتم که اکثر انسانها متعلق به طیف های مطلق سیاه یا سفید خالص نیستند و خیلی از ما به طیف خاکستری متعلقیم و همین موضوع زندگی رو جالب می کند. و اینکه نقطه آغازین خیلی از اختلافات دیرینه، بالحق بودن نسبی هر دو طرف است. در حین درافشانی های بنده است که هواپیما از باند بلند می شود. پنج دقیقه اول به خیر می گذرد و به ارتفاع پروازی می رسیم. روندی که هواپیمای اکراینی و مسافران نگون بخت آن موفق به تجربه آن نشدند.
این داستان ادامه دارد ....

Comments

Nazanin said…
ما دیگه هیچوقت آدمهای سابق نمیشیم. چه خوب که اینطور شروع کردی دوزل جان. بارها فکر کردم که بعد از این روزهای سیاه چطور میشه باز گشت به وبلاگ آشپزی.
Unknown said…
امیدوارم همه مسافرین بسلامت به مقصد برسند و سهوی و یا عمدی کشته نشند