Skip to main content

Featured Post

My cookbook: "Tehran to New York"

On the Norouz day of 2020 spring, I finally published my book. The manuscript is titled: "Tehran to New York: A culinary bridge between Persian and Western cultures" and aims at presenting a unique blend of classic and contemporary Persian recipes, as well as samples of Western-style cuisine, offered in a Persian context. It is important to build bridges between cultures, and not walls. This book aims at constructing a bridge between the Persian and Western cultures. The book may be ordered here: https://www.amazon.com/Tehran-New-York-culinary-cultures-ebook/dp/B0861H47GS/ref=sr_1_1?dchild=1&keywords=tehran+to+new+york&qid=1584810930&sr=8-1  

پرواز شماره چهارصد و هفتاد و یک - قسمت دوم


در هوا معلقیم و به سوی جنوب در حرکت. در حال مرور و تلاش به خاطر آوری کامل این شعر سعدی در ذهنم "که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق... نیاساید و دوستانش غریق" آن شعری که با این مصرع شروع می شود "چُنان قحطسالی شد اندر دمشق". مرگ سرنوشتی است محتوم که همواره در حال طفره رفتن از تفکر درباره آن هستیم.  اولین بار که با مفهوم مرگ با جدیت روبرو شدم، در جریان یک سناریوی احمقانه خودساخته در اوایل هجرت به آمریکا، حدود هفت هشت سال پیش، بود. روزی به ناگه لکه های قرمز مرموزی روی بدن من شروع به ظهور کرد. برای دستیابی به ریشه علت به اینترنت رجوع کردم و جواب دریافتی از سایت مایوکلینک چون پتک بر سر و چون جفتک قاطر بر پوز بنده اصابت کرد. بر طبق تشخیص آن سایت، این لکه ها که دقیقا با تصویرهای وب سایت مطابقت می کردند می توانست علامت سرطان کبد باشد. تا قبل از آن لحظه تصور بنده از لحظه مرگ چون تصویر کاپیتان تایتانیک در آن فیلم کذایی بود. همواره پیش خود فکر می کردم که به گاه رحلت،  بنده چون کاپیتان کهنسال فوق الذکر بر تارک حیات ایستاده و با ذکر یک عدد بیلاخ به مرگ،  شجاعانه به دیدار مخلوق خواهم شتافت. در آن لحظه، با عنایت به زرد کردگی شدید نواحی فوقانی، بر بنده مسجل گشت که مرگ از نظر فرم و محتوی دردناک است و تصاویر ذهنی بنده از این پدیده هم طبق معمول ساده لوحانه و غیر کارشناسانه.

چون زمان خودبیمارانگاری شب جمعه بود و درمانگاه دانشگاه هم تا دوشنبه باز نمی بود و چون با گذشت یکی دو روز در سرنوشت مریض سرطانی تغییر شگرفی رخ نمی داد، تصمیم به لذت بردن از آن آخر هفته، که از آخرین های آخرهفته های محتمل حیات بود، گرفتم. به خاطر می آورم که در حال پرسه زنی بی هدف با ماشین شخص بی خانمانی را بغل خیابان سوار کردم و اقدام به محبت های بیشمار در قالب عرضه ساندویچ و سیگار به او کردم، بلکه این اقدام انسان دوستانه مقبول درگاه باری تعالی افتد و  حضرت حق تخفیفی بر مجازات حقیر روا دارد. پس از آن نیکوکاری خالصانه، مرکب را به سمت ساحل زیبای ماسه ای حومه شهر راندم، بر لب آب روان نشسته و تا سپیده دم در حالی که گوش به صدای امواج داشتم، در ذهن در حال طراحی استراتژی خبررسانی به مادرم بودم. اصولا ما ایرانی ها برای بازمانده گان از رفتگان بیشتر دل می سوزانیم. اگر تمام هجده چرخ کامیون از روی خدابیامرز عبور کرده باشند، باز هم می گوییم: بیچاره بچه هاش! روز دوشنبه بعدی استراتژی گدانوازی بنده گویا جواب داد. ساعت هفت و نیم صبح به کلینیک دانشگاه شتافتم و گفتم که برای درمان سرطان آمده ام. پرستار (کار حتی به دکتر هم نکشید) دلیل لکه ها را گزش تشخیص داد. پس از تحقیقات بیشتر معلوم شد که خانه بنده به واسطه تشک دست دومی که از یک دومینکنی حرام لقمه خریده بودم به ساس آلوده شده بود و دلیل واکنش شدید بدن بنده هم حساسیت به نیش این موذیان بوده است. ساس حشره عجیبی است. به طراح الگوریتم عملکرد این حشره موذی باید مدال طلای مردم آزاری داد. این حشرات به گونه ای در تاریکی به بدن انسان حمله گله ای می کنند و به محض مشاهده هر گونه اثری از نور چنان به سرعت ناپدید می شوند که چگونگی آن هنوز هم بر نگارنده مرموز و شگفت انگیز است. مثل خیلی از بلیه دیگر که بر بشریت نازل می شوند، در  صورت آلودگی خانه و کاشانه به ساس، تنها راه نجات اسباب کشی، آن هم تنها با یک چمدان از لباس شسته و  بخار دیده، به منزلی جدید است. اگر دچار حماقت انتقال تخم این موذیان به منزل جدید شوید، مصائب شما را اتمامی نیست. چو نیک بنگری داستان مهاجرت هم همین گونه است، خیلی وقت ها ساس های زندگی قدیم با تک چمدان به زندگی جدید منتقل شده و ول کن یقه عنصر مهاجر نیستند.        

در حین غوطه وری در افکار خویش، سرجوقیان دوباره بنده را به دنیای کابین هواپیما بر می گرداند. بسان یک اصفهانی حرفه ای و بدون اینکه بنده متوجه باشم، سرجوقیان به نرمی در می یابد که بنده وب لاگ نویسی در آرزوی انتشار کتاب خود می باشم. به ناگه گل از گل وی شکفته و در حالی که عینکش را پاک می کند، با پذیرش فرم خاص افراد عینکی بدون عینک، چشم تنگ می کند و مهماندار آسیای تبار را رصد کرده و از وی تقاضای پپسی می کند. در همان حین عینک را جا می زند، پپسی را سر می کشد و کاغذی را از بساطش خارج می کند. در بساطش قرآن سفره عقدش و یک مقاله انگلیسی مربوط به مهندسی برق دیده می شود؛ این سرجوقیان گویا خوب سنت را با مدرنیته آمیخته است. کاغذ را به من می دهد و می گوید که عموی او، بزرگ خاندان سرجوقیان، شعری برای عروسی بنده و کارولینا سروده و خوشحال می شود اگر در ترجمه آن به انگلیسی به وی کمک کنم. گوشه های از بحرطویل حضرت عمو به قرار زیر است: 
شب پیروزی ساغر و شب فراموشی قهر
شب آواز و ترنم و شب کوکب عشق
شب خوشی نرگس و به کف تارک مهر
شب پیران مغان و قدح و مشرب عشق
شب کروبی کارولینا، شب نجوای سرجوقیان [اسم کوچک سرجوقیان. برای مثال: رادمهر]
شب گلچینی دلداده و بوسه از لب عشق                                        

برای لحظاتی ایده سرنگونی با موشک خودی در مقابل رهایی از ترجمه واژه کروبی به انگلیسی برای کارولینای سرجوقیان (اگر چناچه نامبرده نام خانوادگی خود را برای نمایش وفاداری تغییر داده باشد) زیاد هم ظالمانه به نظر نمی آید. پس از مکالمات بیشتر، به آرامی احساس اولیه بنده نسبت به سرجوقیان عوض می شود و در می یابم که نامبرده موجودی است جالب که به خوبی با تضادهای مهاجرتی کنار آمده و ضمن حفظ هویت، با محیط جدید هم به خوبی آمیخته است. وی رابطه سرد با استاد راهنمای ایرانیش را در رده تلخ ترین خاطرات مهاجرتیش طبقه بندی می کند. استادی که به بهانه حرفه ای گری، حاضر به تکلم به زبان فارسی با وی نبود. به قول او، حتی در حالی که یک بار به وضوح از اتاق استاد بوی قرمه سبزی به مشام می رسید، تلاش های دیپلامتیک وی برای گشودن باب دوستی نافرجام مانده بود.

ذهن ام دوباره مرا به کابین هواپیمای اکراینی می برد. بر اساس آن سرطان کذایی بر من مسلم بود که از محتوای مرگ می هراسم. به فرم مرگ مظلومانه مسافران پرواز اکراینی هم که بنگری تصور آن نوع سقوط هم به نظر وحشتناک می رسد. تصور سقوط آزاد در میان آتش و دود و شیون های مسافران هنوز زنده تصویری از مرگی فجیع را متجسم می کند. سپس سقوط و انفجار و نیست شدن بدون به جا ماندن اثری برای دلاسایی بازماندگان. در کتاب چرخ زمان اثر مرحوم رابرت جردن که داستانی شبیه ارباب حلقه هاست، شاینار سرزمین مردمان دلاوری است در مجاورت زنگار، سرزمین ارباب تاریکی. مردم شاینار از رسم خاصی برای به خاکسپاری رفتگان خویش پیروی می کنند. مراسمی که عبارت است از خاکسپاری متوفی بدون لباس و کفن یا تابوت و به صورت برهنه در خاک. به این مراسم در شاینار "آخرین نوازش مادر" اطلاق می شود . اگر چنانچه متوفی از آخرین نوازش مادر محروم گردد، عقیده بر این است که وی روی مرحمت وآمرزش را در جهان بعدی نخواهد دید. بدین علت آن مردمان در حملات متعدد نیروهای ارباب تاریکی از زنگار و ضد حملات خود در نبرد برای آزادی انسانیت، همواره کشتگان را با خود حمل و یا در محل دفن می کنند.    

اگر این سرنوشت نصیب ما هم بشود، نگرانی جدی حقیر وضع مملکت پس از این سقوط دوم خواهد بود. خط قرمز ترامپ ریخته شدن خون آمریکایی ها اعلام شده است. اگر ترامپ به خونخواهی سرجوقیان سیتزن آمریکا این بار به وعده خود عمل کند و پنجاه و دو نقطه خاک مملکت را شخم بزند چه؟ ویرانی ایران به خاطر سرجوقیانی که نفسش بوی چاه حج میرزا می دهد و قامتش خاطرات منارجنبان را در ذهن متداعی می کند از باشکوه ترین کمدی های تراژیک خواهد بود. دوباره حواسم را با مکالمه با سرجوقیان از مرگ منحرف می کنم. بر طبق محاسبات بنده باید بالای مکانی مابین شیراز و بندر باشیم. از او می پرسم که اگر بین ایران و آمریکا جنگ شود، در چه جبهه ای خواهی جنگید؟ در ابتدا از جواب گویی طفره می رود. سپس می گوید اگر مجرد بودم قضیه با الان کمی متفاوت می بود. سوال سختی است، از جنس آن ساس های که با چمدان مهاجر منتقل می شود.      

خیال داشتم این مطلب را تا فرود درنیویورک و در قالب قسمت سوم ادامه دهم. می خواستم از کمک های سرجوقیان به خانمی که در اثر سقوط هواپیما در چاه هوایی فشارش افتاد و هواپیما را در آستانه فرود اضطراری قرار داد بنویسم. در نظر داشتم با خداحافظی جانسوز از سرجوقیان در فرودگاه قطر بنویسم. می خواستم از پس دادن دوباره کفاره ایرانی بود خود در فرودگاه نیویورک در قالب بازجویی طولانی مدت برای بررسی جنایت بنده که دیدار یک ماهه خانواده بود بنویسم. می خواستم درباره عزم شدن جزم خود برای انتشار کتابم پس ازآن وقایع قلمفرسایی کنم. ولی این مطلب را به احترام پرواز ناتمام مسافران مرحوم از  "آخرین نوازش مادر" هواپیمای اکراینی اینجا، بالای مکانی مابین شیراز و بندر، کوتاه می کنم و پست را در همین نقطه ناتمام می گذارم.
این پرواز ادامه دارد.....      

Comments

Unknown said…
فقط در سکوت سفرنامه هوایی شما را می خوانم چون هیچ حرفی برای گفتن نیست جز خوانش متن
انگار تمام مغزآدم منجمد شده باشه وهیچ حرفی برای گفتن پیدا نشه
شدیم آدمهای گیج و منگ توی این دوره و زمونه
مهشید said…
سلام جناب دوزل ،امید که سال 99 برای شما ،سالی پز از موفقیت باشه و نوروز برشما و همه مردم خحسته باد
Shadi said…
استاد همیشه پست ویژه عید داشتید.امسال با کرونا چه میکنید؟
عید شما هم مبارک
Unknown said…
عالی بود در
مشتاقانه در انظار انتشار کتابتون هستم .